سجادعزیزدل مامان وباباسجادعزیزدل مامان وبابا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

سجادمامان

تولد حسین خاله

بدو بدو که تولد داریم سجاد جان16 آذر تولد حسین بود و خونه مامایی براش تولد گرفتیم که من براش یه گاو موزیکال خریدم بقیه رو یادم نیس قربون مهر ومحبتتون     ...
21 مهر 1397

تولد 3سالگی

ت تولد تولد تولدت مبارک       مبارک مبارک تولدت مبارک   گل پسرم تولد سه سالگیت مبارک باشه سجادم امسال هم خونه مامایی اینا جشن تولد برات گرفتیم باحضور خاله و دایی و زن دایی و مامایی و آباخا کادو ها هم اینا بودن:یه ساعت دیواری از طرف دایی یه بسته لوازم پزشکی از طرف مامایی خاله مهدیه هم یادم نیس اینم کیک سفارشی اینم آباخا وحسین خاله در کنار پسملی پسرم ان شا الله 120سالگیت رو در کنار نوه هاونتیجه ها جشن بگیریم آمین   ...
21 مهر 1397

عروسی دایی علی

بادا بادا مبارک بادا ایشالا مبارک بادا بالاخره بعداز دو تا اتفاق تلخ میخوام خبر شادی بهت بدم شهریور 95 سالگرد ازدواج حضرت علی وفاطمه س رفتیم خواستگاری برای دایی علی همون شب خواستگاری هم عقد کردن یه عقد ساده وبعد شب عید قربان عقد رسمی گرفتن و هنوز که هنوزه عروسی نگرفتن ایشالا قراره بعداز ماه صفر عروسی بگیرن و برن سر خونه زندگی خودشون ببخشید پسرم عکسی ندارم که بذارم فقط این گل خواستگاری وکیک سرعقدشون   ...
22 مهر 1396

یه حادثه وحشتناک و معجزه خدا

عزیز دلم ! این اتفاق که برات میگم رو یادم نیس کی اتفاق افتاد ولی حدودا حول وحوش تولد سه سالگیت بود. یه شب که بیرون بودیم وبرگشتیم خونه منو بابایی داشتیم حرف میزدیم و تو رفتی توی اتاق تا با اسباب بازیهات بازی کنی یهو یه صدای وحشتناکی از توی اتاق اومد من دویدم سمت اتاق ودیدم کمد اسباب بازیهات و لباسات افتاده وتو نیسی فهمیدم که کمدت افتاده روت من جیغ زدن به بابایی گفتم بدو و دیگه زبونم بند اومد نزدیک بود سکته کنم اصلا نیومدم توی اتاق که ببینم تو چی شدی واقعا پاهام توان نداشت فقط صدای گریتو میشنیدم دیگه بابایی هرجور بود کمد رو انداخت اون طرف و تورو از زیر شیشه های خرد شده کمد بیرون کشید سجاد مامان تصورم این بود حتما با این ه...
22 مهر 1396

بخیه خوردن چانه

سجاد جونم! درست شب عاشورای پارسال یعنی سال95 بود که تو طبق معمول توی خونه بدو بدو میکردی و بعد که اومدی بدوی توی اتاق پات به چارچوب گیر کردی و با سر زمین خوردی وچون کشوی دراور نیمه باز بود چونت خورد به لبه کشو همون لحظه که فقط چند تا دندونات خونی شد من فکر میکردم دندونت شکسته ولی دیدم یه ذره لبت خونی شدی که یه چسب زخم زدم وباهم رفتیم حسینیه وقتی که میخواستیم شام بخوریم تو نمیتونستی شام بخوری و مدام گریه میکردی برای همین بردیمت بیمارستان دکتر تا دکتر معاینت کرد گفت چونش از داخل چاک خورده و باید بخیه بشه من که داشتم میمردم از ناراحتی برا همین به بابایی گفتم من نمیام توی اتاق عمل خودت ببرش من دل ندارم بابایی هم ناچار شد خودش ببردت که بعد از ...
22 مهر 1396

تاخیر یک ساله

سلام گل پسرم الان که این مطلب رو برات مینویسم حدودا یه سالی امیشه که مطلبی نگذاشتم خدا میدونه که نمیرسیدم و یکی دوساله که شبکه های مجازی خصوصا تلگرام خیلی فراگیر شده و دیگه کمتر کسی وقت میکنه کار دیگه ای انجام بده خصوصا این که من درگیر فارغ التحصیلی هم بودم واز همه مهمتر بزرگ کردن شما و خیلی سخته یه پسر توی خونه داشته باشی و بتونی به همه کارات برسی  سعی میکنم از این به بعد همیشه آپدیت باشم پس پست هایی که میذارم همشون با کلی تاخیرن منو ببخش ...
22 مهر 1396

توپ قلقلی

از اونجایی که شما عاشق توپ بازی هستی یه رو که داشتیم از یکی از میدانهای شهر رد میشدیم این توپ بزرگ رو دیدی واصرار داشتی بری باهاش بازی کنی ولی وقتی رفتی جلو گفتی توپ گندهههههه ...
31 تير 1395

ظرف شستن

اینم از ظرف شستن گل پسرم که به مامانی کمک میکنه فقط دوست داری آب بازی کنی و توی همه ظرفا آب بریزی ...
31 تير 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سجادمامان می باشد