سجادعزیزدل مامان وباباسجادعزیزدل مامان وبابا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

سجادمامان

18 ماهگی سجادم

سجاد جان 28 اردیبهشت با بابایی رفتیم که آخرین واکسنت رو بزنیم من خیلی نگران بودم چون همه میگفتن این واکسن خیلی درد داره وچون توی هر دوتا پا زده میشه بچه نمیتونه راه بره خلاصه به خدا توکل کردیم ورفتیم خانه بهداشت وقتی مسئول بهداشت قد ووزنت رو اندازه گرفت گفت که پسرتون  اصلا رشد خوبی نداشته ودچار کندی رشد شده وباید بیشتر بهش برسید من به نظر خودم رشدت خوب بود چون بیشتر از قبل غذا میخوردی ولی چون خیلی جنب وجوش داشتی خیلی رشد نکرده بودی.بعد بابایی بردت برای واکسن خیلی گریه کردی تا بعداز ظهر همش ناله میکردی وخوب نمیتونستی راه بری تا اینکه بابایی اومد خونه وتورو راه انداخت وکلی باهات بازی کرد وتو یادت رفت که درد داشتی شبش هم باهم رفتی...
2 مرداد 1394

علی کوچولو تولدت مبارک

پسر عزیزم... روز8یا9 اردیبهشت عمه زینب صاحب یه پسر ریزه میزه شد به خاطر اینکه نی نی توی ماه رجب بدنیا اومده بود وچند روز دیگه تولد آقا امیرالمومنین بود اسم بچشون رو علی گذاشتند.علی خیلی کوچولو بود موقع تولد دو کیلو بود. اینم جدیدترین عکسش یه اتفاق بدی که بعد از تولد علی افتاد این بود که عمه طاهره فردای اونروز بچشو هفت ماهه بدنیا آورد که بعد از دو روز نی نی فوت کرد.این اتفاق همه رو ناراحت کرد.. ...
2 مرداد 1394

عید امسال ومسافرت شمال

سجاد جون امسال میخواسیم سال تحویل بریم شمال ولی به خاطر نگرانی من درمورد شما وسردی هوا دوبار کنسل شد ولی باز دلم نیومد چون بابایی خیلی ذوق داشت که با تو کنار سواحل مازندران قدم بزنه چون تو تازه راه رفتنو یاد گرفته بودی خلاصه بعداز سال تحویل وسایلو جمع کردیم وراهی شهر رامسر شدیم توی راه خیلی خوش گذشت مخصوصا توی مازندران. از طرف بانک بهمون یه ویلا کنار دریا داده بودن شب بود که رسیدیم چالوس ولی اونقدر بارون میومد که دیگه ترسیدیم بریم تا ویلا مجبور شدیم وسط راه یه اتاق بگیریم وبقیه راه رو فردا صبح بریم بارون شدیدی بود سه تایی خیس اب شدیم.فردا صبحش راه افتادیم به سمت رامسر ودوز اونجا بودیم خیلی خوش گذشت مخصوصا با وجود تو خیلی حالم...
2 مرداد 1394

سال 1394 مبارک

سلام سلام گل پسری.. لحظه سال تحویل امسال ساعت2و15 دقیقه و11ثانیه روز شنبه بود.چون نصف شب سال تحویل میشد شما در خواب ناز بودی ولی منو بابایی در کنار هم سفره انداختیم وسال ونو کردیم اینم لباسای عید سجاد جونم. قررررررررررررررربووووووونت برم من ...
2 مرداد 1394

زردزخم دوباره برگشت

سلام سجاگلی.. بعد از 3ماه که سرت کاملا خوب شده بود دوباره شاهد چند تا زخم روی سرت شدیم تا اینکه تصمیم گرفتیم بریم یه دکتر عفونی که نکنه عفونت توی سرت باشه دکتر برات یه آزمایش نوشت که دکتر آزمایشگاه به طرز بدی زخم سرت رو با قیچی جدا کرد تا خون سرت رو آزمایش کنه خیلی اعصابم خورد شد چون تو داشتی زجر میکشیدی ولی چاره ای نبود بعد که جواب آزمایش رو بردیم پیش دکتر گفت چیز مهمی نیست و داروهایی که دکترای قبلی دادن باعث شده بدتر بشه چون بدنش نسبت به این دارو ها مقاوم بوده خلاصه دوتا دارو برات نوشت که متاسفانه سه ساله تولید نمیشه دکتر میگه چیز مهمی نیست اگه میخوای کامل برطرف بشه باید خیلی تمیز نگه داشته باشه هفته ای دوبار حموم ...
12 فروردين 1394

رفتارهای جدید

سجادم جدیدا کارای جالبی از خودت نشون میدی... هر موقع تلفن یا آیفون زنگ میخوره میگه کیه؟؟؟!!!!وگاهی تلفن رو میگیره وشماره میگیره والکی برای خودش حرف میزنه چند بار هم شماره خونه مامانی رو گرفته ومامانی هرچه الو میکرده کسی جواب نمیداده چون سجاد شماره گرفته بوده هرموقع جارو برقی رو میارم تا جارو کنم همش میخواد جارو رو از دستم بگیره وخودش جارو کنه ماهم این طوری سرش رو گرم میکنیم هرجا یه مداد وکاغذ میبینه فوری روی کاغذ خط خطی میکنه دیگه هرچی هست خوبه کتابای مامان یا کاغذای بابایی وتا حالا هرموقع مداد دستش گرفته بادست چپ گرفته شاید قراره در آینده دست چپ باشه گل پسرم هرموقع ازحموم درش میا...
12 فروردين 1394

پروانه

سجادم ... بابایی یه ابتکار جدیدی برای غذا خوردن تو کرده اونم اینکه چند تا از پروانه های تزیینی که روی در یخچال چسبونده بودیم رو بهت نشون داد وبهت یاد داده که اونا رو برداری و روی در وپنجره و...بچسبونی وهمین امر موجب میشد که من باخیال راحت بهت غذا بدم وشما چون سرگرم بودی تا تهش بخوری متاسفانه بعد از چن روز پروانه ها به این شکل ذر اومدن از بس باهاشون بازی کرده بودی دیگه بال و پری براشون نمونده بود....!!!! بعد از اینکه پروانه ها نابود شدن چند تا مغازه رفتیم تا برات بخریم ولی دیگه پیداش نکردیم... جالب اینه که وقتی توی تلویزیون یا جایی پروانه میبینی فوری منو صدا میکنی ومیگی...
12 فروردين 1394

راه رفتن سجاد

سلااااااام گل پسرم... سجاد جون بعد ازکلی نگرانی ودلشوره و تمرین بالاخره در 15ماهگی روی پاهات ایستادی ومن وبابایی با تلاش زیاد سبب شدیم که تو راه بری والان که راه افتادی دیگه نمیخوای روی زمین بشینی ودوست داری مدام راه بری ومن باید خیلی مراقبت باشم چون تا ازت غافل میشم زمین میخوری در اینجا تازه یه کم روی پاهات می ایستادی وما برای تشویق کردن شما برای راه رفتن این کفش خوشکل وصدا دار و برات خریدیم که تند تند راه بری وخوشبختانه همین جوری هم شد درسته که میتونی راه بری ولی هنوز خودت نمیتونی از جات بلند بشی که نیاز به تمرینات بیشتر داری عزیزدلم   ...
12 فروردين 1394

زیارت قبول مادربزرگ

سجادجونم.. 25بهمن مادر جون راهی سفر مکه شدند وبعد از ده روز اقامت به خونه برگشتند ما برای استقبال این دسته گل ناقابل رو براش گرفتیم وبراش از طرف شما یه پارچه نوشتیم... واینم ابوالفضل پسر عمه زینب که این چند روزی که خونه مادر جون بودیم حسابی باهات بازی کرد مادر جون برات یه ماشین با یه دست لباس از مکه آوردن ممنون مادر جون زیارتتون قبول..   ...
12 فروردين 1394

نماز خوندن پسملی

سجاد جونم ... بعضی شبا بابایی تو رو با خودش میبره مسجد البته شما به جای اینکه اروم بشینی یا داری آواز میخونی یا داری مهر میخوری هر موقع توی خونه جانماز رو پهن میکنم میای کنارم میشینی ومهر و برمیداری ولبات رو میذاری روی مهر و سجده میکنی بعد که سرت رو برمیداری دستاتو میزنی روی پاهات و میگی(ابر)یعنی الله اکبر الهی من فدات بشم که اینقدر شیرینی ...
10 فروردين 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سجادمامان می باشد